شرکت منیر و پیاده رفتنمون تا دم برج اولین بار و آخرین بار... با کفش پاشنه بلند و خاک و گل اونجا.. وقتی میومدم سوار تاکسی یه بار رد کردم اونجا رو و دوباره مجبور شدم دم یه پل هوایی پیاده بشم و بیام اونور اتوبان ،سوار شم و برگردم ... و بالاخره تو رو با هدفون تو گوش و خوشحال پایین تپه و انجا که کارگرا داشتن درست میکردن بببینم و غرغر کردنام تا رسیدنمون اون بالا... p: :*... یادته!
عجب دلتنگی بدی دارم امشب...
الان یه کلیپ دیدم که خیابونها و مغازه ها و روستاها و شمال و جاده چالوس و همه اینجاها رو نشون میداد... نمیدونم چرا اینطور دلم خواست که اونجا باشم ! با اینکه نه وطن پرست و ناسیونالیستم و نه میدونم شرایط اونجا شرایط ایده آلیه که آرزوی اونجا بودن رو داشته باشم ! اما شدید دلتنگم برای تک تک خیابونها و کلا حال و هوای اونجا ....شاید هنوز اینجا اونقدر جا نیوفتادم که به لذت اینجا بودن برسم! با وجود تمام آزادیهاش و تفریحات و فضاهای مختلفش بازم دلم میخواد اونجا باشم! شاید بعد از یکبار اومدن به اونجا بتونم بگم حسم حقیقیه یا نه ! احساس میکنم اگر این حس ادامه دار بشه بعد از تموم شدن تحصیلم اگر بحث انتخاب پیش بیاد دوست دارم اونجا زندگی کنم و تنها سفرهای مختلف به جاهای دیگه داشته باشم... زمان مشخص میکنه شاید بعد از چندین سال و بازگشت دوباره حس کنم که اونجا نمیتونم زندگی کنم!!!
این طرح تازمونم دلتنگی مضاعف داره میشه! هر چند که لازم و خوبه شاید! اما از اینکه حس میکنم اینم داره تبدیل به یه عادت و یه قانون مسخره و یه جبر میشه که بازم این دوری لعنتی به وجودش آورده احساس بدی بهم دست میده!! فکر میکنم اگر اینجام نبود و هیچ خبری ازت نداشتم اون زمان چه حسی داشتم! شاید همش به خاطر زیادی تنها شدن و عدم ارتباطم با هر کسی حتی از طریق تلفن باشه و سرکار رفتن حلش کنه... متاسفانه یا خوشبختانه عادت همیشه رو هنوز دارم و حتی تو کالجم اصلا نمیتونم با هیچ کس ارتباطی برقرار کنم! اکثر کلاس ایرانین و با وجود مطرح نبودن مشکل زبان باز هم حضور حصار همیشگی بین خودم و دیگران رو احساس میکنم.. البته علاقه ای هم ندارم به ارتباط با افراد ایرانی در این زمان چون لااقل اگر بخوام ارتباطی داشته باشم ترجیح میدم دوستی داشته باشم که باعث پیشرفتم در زبان هم باشه نه در بین افرادی در سطح خودم! و از سوی دیگه مثل همیشه با اینکه کنجکاویها رو احساس میکنم و از گفتن سلام و خدافظ ها و نگاهها مشخصه دیگران هم ارتباط رو از این حد و بعضا سوالها و برخوردهای تصادفیشون نگه میدارن ! و این برام خیلی جالبه که سالهاست حس میکنم این حالت اطرافیان رو و شاید دقیقا دلیلش رو نمیدونم! شاید هم برداشت همون نگاه اولیه که خیلی ها بهم گفتن ! که حس مغرور بودن و به اصطلاح قیافه گرفتن رو به دیگران القا میکنم مطرحه!! که خوب در اونم حالت شخصیتی و نوع برخوردهایی که باعث این نگاه میشه رو نمیدونم!
اما در کل این تنهایی هم برام داره به یه آرامش و آزادی تبدیل میشه و ازش مفهوم دیگری میسازم و به اینکه در ۲ ماه آینده با تغییر مکانم چه کارهایی باید بکنم و اولویت بندیها و شروع تازه فکر میکنم و دیگه تنها بودنم حالت آزار دهندش رو جز گاهی که اونم شاید بیشتر از عدم آزادیم برای حمل و نقل باشه و شاید معدود زمانی هم نیاز به همصحبتی که به هر حال همه گاهی نیاز دارن، از دست داده...از طرفی هم این هدیه ی خوب تو و فراهم آوردن این بستر برای نوشتن و صحبت باهات تا حد زیادی این نیاز هم حذف کرده...
بگذریم از این حرفها ... بزار یکم هم از کارای امروز برات بنویسم صبح که زود بیدار شدم با وجود اینکه دیشبم دیر خوابیدم و ساعت 5 و 6 بود .. شهرزاد نبود و ساعت 9 از صدای خنده و بازی مانا و بیان بیدار شدم که وقتایی که بیدار میشن و میبینن شهرزاد نیست میان کنار من میشنینن یا دراز میکشن آروم بازی میکنن تا بیدار شم ! گفتم حتما گشنشونه ، یکم بازی بازی کردم باهاشون و بلند شدم دست صورت اونا و خودم رو شستم ..مانا حالت سرماخوردگی داشت آبریزش بینی و عطسه ، چای گذاشتم که یه چیز گرم بخوره با نون پنیر و بعد یکم کارتون دیدیم تا شهرزاد اومد، اونم سرش شدید درد میکرد ... مانا رو که می خواست ببره ساعت 11 و نیم کلاس بیانم برد، منم گرفتم خوابیدم تا 3 همشم خواب استخر میدیدم نمیدونم چرا همش از این استخر میرفتم اون استخر و همش داشتم شنا میکردم! (آه الان که این رو گفتم یادم افتاد دلیل دیدن استخرهای متفاوت رو !! روزی که کلاس ورزش بودم و میدویدم تو تپه ها ، خونه های اطراف 3 تاشون استخرهای بامزه ای داشتن ! تمیز و قشنگ نبودن خیلی، اما حالتهای ماری داشتن و خیلی هم بزرگ نبودن که توجه م جلب شد که استخرن یا چیز دیگه که بعد به این نتیجه رسیدم استخرن الان خوابم رو خیلی نزدیک به اون تصاویر میبینم پس احتمالا برای این بود
)
خلاصه دوباره ساعت 3 از صدای خوردن اسباب بازیها به هم چشامو باز کردم و دیدم بیان نشسته و آروم داره بازی میکنه! که تا دید چشام بازه بغض کرد و گفت مامی ( خیلی برام جالبه که وقتی بیدار میشن بیدارت نمیکنن! بازی میکنن تا خودت بیدار بشی!) خلاصه بهش گفتم جونم عزیزم مامان نیست؟ دوباره با بغض گفت مامی... که فهمیدم حتما اینم خواب بوده و شهرزاد رفته دنبال مانا و اینم تازه بیدار شده دیده خوابم و شهرزادم نیست شروع کرده با اسباب بازی ظرفهای آشپزخونه بازی کردن... عاشق عروسک و ظرف و ظروف و خلاصه اسباب بازیهای دختراست... به این عروسکای بچه شکل هم میگه bibe در واقع baby رو بی بی تلفظ میکنه ... بغلش میکنه ، بوسش میکنه ،بهش غذا میده ، تو کالسکه میزاره میچرخونتشون و هر کاری که با خودش میکنی یا مانا وقتی بازی میکنه براشون میکنه ...
دلت میخواد گازش بگیری بعضی اوقات از بس کارای بامزه میکنه... عصرم که شهرزاد باز کلاس داشت و رفت سعید غذا درست کرد و براشون کشیدم و دید برای مانا رو گذاشتم خودش بخوره نزاشت دهنش بزارم برای اونم گذاشتم رو میز جلوی مبل و خلاصه تقریبا همه رو ریخته بود زمین تا بخوره! بعدش تلویزیون یه فیلم میداد نشستم دیدم ... توی فضای دانشگاهی و رقابتها بود و یه حس خوبی بهم داد و احساس کردم چقدر دلم حضور در چنین فضایی رو میخواد! رقابت و احساس رضایت از خلق کارهای جدید.... امیدوارم زودتر بشه
( راستی بزار به این نکته اشاره کنم که چقدر کاربرد تلویزیون اینجا با ایران متفاوته! اینجا اصلا تلویزیون اون حالت انزجار و مسخرگی رو نداره و کانالها متنوع و خصوصا یادگیری زبان همش ترغیبت میکنه به نشستن و تماشا کردن و در واقع کاملا جنبه مثبت داره به جای منفی! اوایل دید ایران رو داشتم و نسبت بهش حالت تدافعی داشتم اما الان تقریبا دارم میزارم توی کارایی که باید هر روز انجام بدم چون بزرگترین عامل برای بهتر شدن زبانمه و بعضی از برنامه و کانالاشم فوق العاده جالبه..) خلاصه الانم که اومدم و نشستم پای سیستم... شهرزاد فیس بوکش باز بود و میگفت نمیتونم برم توی بازیم یه بازی میکنه کشاورزی باید بکنه مربوط به فیس بوکه و گفت مزرعه هامو درو نکردم و الان حتما همه چیزایی که کاشتم خراب شده !!!! خلاصه منم نتونستم کاری کنم .. چند تا کلیپ که دوستاش گذاشتن دیدم ( که اون کلیپی که اول گفتم هم جزوش بود) و بعدم یه سر به صفحه ی تو زدم و لینکات رو نگاه کردم، زیاد بودن و فرصت دیدنشون رو نداشتم
تنها یه نگاه کلی کردم و عکسات رو دیدم... مثل همیشه زیبا بودن عزیزم :* شاید فیس بوکم رو دوباره فعال کردم!!! خلاصه الانم که دارم برات مینویسم.... بسه دیگه چقدر زیاد شد ! میخواستم تنها چند خط بنویسم و دوباره کلی شد
جای تو هم مینویسم...
مواظب سیاوشم باش... میبوسمت بهترینم... روزت بخیر..
شیدی....
به یاد بام تهران! یادته با آرمان رفتیم ؟ ماه رمضان بود و حلیم هم گرفتیم رفتیم تو اون جاده های پیچ در پیچ و تاریکش تا برسیم اون بالا چقدر خندیدیم .. بعد اون بالا و یه زیر انداز انداختیم و نشستیم حلیم خوردیم یکم دراز کشیدیم دوتا ماشین دیگه هم بودن ، آهنگ گذاشته بودن میگفتیم چرا نمی رن! و یه ساعتی تو تاریکی اونجا بودیم و برگشتیم اولین بار و آخرین باری بود که اونجا رفتم... فکر کنم همون روزی بود که آرمان منو سوار کرد و با هم اومدیم دنبالت از تونل تجریشم اومدیم تا حالا اونوری نرفته بودم ...! وووووای سیاوش همون شب بود که منو اومدید برسونید روی پل فردیس از پشت ماشینه زد به سپر؟ فکر کنم همون شب بود...چقدر ناراحت شدم و اعصابمون خورد شد.. راستی به کی پول دادیم اونی که اومد سپر رو درست کرد یا اینکه به اونی که زده بود؟ دیدی حافظه ی منم کار نمی کنه!! آخه سرد بود و تو ماشین نشسته بودم تو هم گفتی نیام بیرون
... بعدشم تنها یه تصویر یادمه که جلوی پمپ بنزین واستاده بودیم ! نمیدونم چرا یاددددم نمیاد که بازززز... فقط این صحنه هم تو ذهنمه که برگشته بودی رو به عقب داشتی باهام حرف میزدی! فکر میکنم شاید یادم اومد!!
باز هم نوشتن برات و یاد خاطرات و درگیر شدن ذهنم با گذشته دلتنگی رو از یادم برد ... مرسی عزیزم ... :*
همه رو خوندم .. چند روزی نت نیومده بودم .. منو ببخش از بابت امشب عزیز دلم .. حالم خیلی بد بود و عصبی بودم .. وقتی قطع کردم چند تصمیم گرفتم که از فردا اجرا کنم برای تغییراتی در زندگیم .. چند اقدام فوری و ... باید ذهنم رو خلوت کنم .. این مثل یه نوع بیماریه که به بعضی موضوعات روتین یا مواردی که منطقی نیست باهاشون درگیر شم اینقدر و اینطور می چسبم !! همه سعیم رو می کنم فردا پر انرژی و خوب باشم عزیزم .. ببخش منو گلم ... :*
ببخشید عزیزم:-< نمیدونم چرا بعد از ۱ هفته انتظار به معنای واقعی و شمارش روزها اینطور شد!!! مطمئنا دلیل ، شرایط محیطی و احساسی متفاوت بود.. شاید نباید منم اون حرف روز میزدم ... به خاطر اینکه ازم خواسته بودی که سانسوری نکنم و حالاتم رو بیان کنم به زبان آوردم... و واکنشم سر حرفت که این اصلا طبیعی نیست شاید به این علت بود که همیشه دلایل درونی و روانی نیست که باعث ایجاد یه حس ناخوشایند میشن، وقتی که آدم انتظار زیادی میکشه برای رسیدن یه زمان و ذوق و شوق خاصی داره و یه دفعه همه چیز به شکل دیگه اتفاق میوفته و باز اشاره به همون قضییه توی متنم اشاره میکنم، که انگار این بی خبری یه هفته ای هم تبدیل به عادتی شد که دلیلی برای ذوق و شوقی نیست در یه آن از شدت تفاوت تصویرسازی ذهنی و شوق قبلش با نوع اتفاقی که رخ داد، کاملا به هم میریزه که نظیرش رو در گذشته هم داشتیم ... متاسفانه این عادت بد منه که خوب در زمان وقوع این مسائل کاملا همه چیز برام تغییر میکنه و دقیقا درونم حالتی کاملا متضاد با آنجه که پیش از اون بود ایجاد میشه که سرکوب و پنهانش اصولا نمی تونم بکنم و میفهمی...
به واقع این مشکل منه.. توقعی از تو نمیتونم داشته باشم چون به هر حال در شرایط مشابه بودم و میدونم تو هم در اوضاع و شرایط نمیتونی جور دیگری باشه شاید...
در هر صورت امیدوارم بتونم تغییری تو این حالات اگر بشه ایجاد کنم.. شاد و خوب ببینمت فدات شم... دارم از بی خوابی میمیرم تا صبخ داشتم تکلیفامو انجام میدادم درباره یک چیز از ایران باید مینوشتم و درباره شاملو و نیما یوشیج نوشتم... مردم تا تموم شد تا 7 صبح و بعدم که کلاس... شایدم این بیخوابی هم دلیلی بود...! مواظب خودت باش فدات بشم
میرم بخوابم بای.... :*