ــ تو کجایی؟
در گسترهی بیمرزِ این جهان
تو کجایی؟
ــ من در دوردستترین جای جهان ایستادهام:
کنارِ تو.
□
ــ تو کجایی؟
در گستره ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟
ــ من در پاکترین مقامِ جهان ایستادهام:
بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید
برای تو.
شطورررررره سیاوشم... اول بزار اینو بنویسم درباره
آخر متنت:* جووووووونم:* من شکلا رو نمیبینم چهره و صدات رو و حتی حرکت دستت رو و
حالات تایپت موقع نوشتن متنها همیشه جلو چشممه و کلمه به کلمه تصویر سازی میشن!
وقتی جدییه چهره جدیتو میبنم واون لحن صدات را میشنونم ، وقتی تعریف میکنی همینطور
و وقتی از احساس میگی هم همینطور پس شاید حتی نیاز به شکل نباشه... :*چقدر حس خوبی
از خوندن متنات بهم دست داد! چقدر دلتنگ بودم! مرررسی بابت حس زیبای الانم و تمام
نوشته هات:* بابت ارتباط مازیار خیلی خوشحال شدم و درباره پاشم نگران
بی خبرم
نزار از حالش... بهشم خیلی سلام برسون و تبریک بگو... قلوی بیچاره سیاوشم چرا اینقدر داره بلا میاد سرش
واقعا مازیار رو دوست دارم کاش بشه زودتر ببینمشون
:*
کلی وقته برات ننوشتم ... ببخشم عزیزم ... چند
روزیه به قدری دلتنگتم که تنها آرزوم رسیدن لحظه ی اومدنم به ایران شده! شرایط بد
اقتصادی الان توی این کشور به ظاهر جهان اول دیگه عصبی کننده شده ... انگار که
حالا حالاهام قصد تغییر نداره! گفتم در تماس امشب ، دارم همش تماس میگیرم یا میرم
ولی اونقدر کار کم شده که بحث رقابت مطرحه و به نوعی پارتی بازی که اگر کاری هم
باشه سریع افراد دیگه جاشو با آشنایان و فامیلهاشون پر میکنن! درد بدی شده
درباره اتفاقات و تصادفات ثانیه یی امتحان هم ، که باعث 3 بار رد شدنم شدن هم گفتم عزیز دلم... بگذریم اینا که همشون مسائل تکرارین.. بزار از متنت بنویسم عزیزم...:*
واقعا نمیدونم چطور توصیف کنم حسی که از متنت بهم دست داد سیاوشم! از مشغولیت فکریی که تو بدون اینکه دربارش حرفی بینمون شده باشه برام نوشته بودی!!! باورم نمیشد! اینکه تا چه اندازه میشه حسها و فکرهامون به هم نزدیک باشه! درباره همون مسئله تاثیرپذیری که گفته بودی! و امروزم تو مکالممون اشاره کوچیکی بهش کردی... راستش همه ی چیزها رو گذاشتم برای زمانی که با همیم در ارتباطشون صحبت کنیم! درباره نگاهم ، حسم، شناختم و... الانم دوست دارم بمونه برای همون زمان... فقط خوشحالم از بابت حرفها و نگاهت عزیز دلم....
بزار از حس و نگاهت به اطرافیان و ارتباط با دیگران یا آزاده اینام بگم که کاملا
درکت میکنم عزیزم، حسی کاملا مشترکیه و شاید خوب نیست اما واقعا آرامش و راحتیش برای آدم
بیشتره! روابط من هم با همه اینجا همینطوره، گریز از جمعهای خانوادگی ، از آدمهایی
که اشتراک و چیزی برای گفتن نداریم، و تمام مسائل...با همون دوستمم که گفتم پیداش
کردم ، سرد و بی تفاوت برخورد کردم ، الانم که 2 هفته اییه که هیچ تماسی نداشتیم!
حس بدی روی نحوه صحبت ، حالات و افکارش داشتم ! نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم و
برای همین فقط چند بار همون اوایل بهش زنگ زدم! تا 3 هفته پیش خوب بود، سر یکسری
از حرفهاش، یه جورایی دیگه حتی حوصله پی
ام دادنی هم بهش ندارم! مگر اینکه خودش زنگ بزنه... شاید آدم مجبور باشه تحمل کنه
خیلی ها رو و بتونه ارتباط بگیره خصوصا در اینجا و با این وضعی که من دارم! اما متاسفانه
نمیتونم! از طرفی، بحث پذیرش و اشتراک مطرحه و از طرف دیگه بحث تعهد ، که خوب وقتی
اولی نباشه گریز از دومی در قبال رابطه ای
که کششی بهش نداری ، باعث این میشه که دور بشی... تازه باز هم تو خیلی اجتماعی تر
از منی و قابلیت پذیرش آدمها و ارتباطات رو بیشتر از من داری... فکر ارتباط با
آزاده و بقیم نکن عزیزم بیام همشون ناخودآگاه شکل میگیره! بدم نیست که یه سری
بهشون بزنی، تو حرفی نداری اما اونا خودشون کم نمیارن! هر چند این تفاوت تفکر و
هدفی که هست باعث میشه که بگم نری هم راحتتری شاید :* خودت میدونی که از چه
لحاظ هایی میگم...
بازم دیروقت شده عزیز دلم احساس میکنم اصلا
تمرکز ندارم رو نوشتن ، فردا مفصل برات مینویسم با مرور دوباره متنت بازم مرسی عزیز دلم از متنهات Xxx دوستت دارم
بهترین همیشگی من... سیاوش جل وحشی بغزالم :*
به یاد تمام خاطرات قشنگمون میخوابم عزیز دلم :*
سهراب هم با این شام درست کردن هاش ! حوصله ش که به نظرم از شدت وسواسش میاد در جاهایی منجر به تجربیات جدید میشه که هزینه ش رو شکم ما میده .. امشب فلافل درست کرده بود و کلی زنجبیل توش زده بود ! تازه یک سالادی درست کرده بود که کف کردم از اون همه دقت و ذوق .. به نگین می گفتم من تو تمام عمرم هم فکر نکنم پیش بیاد همچین سالادی با این دقت و وقت و حوصله درست کنم ! بگذریم .. در مورد مازیار و هلیا می گفتم .. خوشحالم .. چند باری باهاشون صحبت کردم ولی با مازیار به طور شخصی هنوز صحبت نشده قبل از اینکه وارد زندگی بشن .. خودش دوست داشت با من تبادل تجربه کنه که می خوام در یک جلسه ی شخصی باهاش این کار رو بکنم .. یه مدته می بینم هر دو تا شون حلقه میندازن .. دوس دارم تا می تونم بهشون کمک کنم ولی خب چه کمکی .. نه آدم شاد و شنگولی هستم که تو زمینه ی علایق و شادی هاشون شور و انرژی ای بدم بهشون نه پول کافی نه رابطه ای .. سبک زندگیم روز به روز منو از دیگران و روابط و نوع زندگی شون و نیازهاشون دورتر می کنه .. رویکرد انتقادی به اکثر مقوله های زندگی انسان رو از اکثریت آدمهای اطرافش دور می کنه و جاهایی خوبه و جاهایی هم ... نمی دونم . بذار ادامه ی ماجرا رو بگم .. کمی نشسته بودیم که با هلیا اومدم پایین تا تاکسی تلفنی ای که پایین منتظر بود رو بفرستیم بره و پولش رو دادیم و همون لحظه مازیار زنگ زد که برای من شیرینی بگیرین !! حال می کنی قلو رو ؟! خلاصه رفتیم یه کیلو شیرینی دانمارکی برای دکتر و نیم کیلو مخلوط برای مازیار و یه نوشیدنی گرفتیم و اومدیم مطب . خلاصه چند دقیقه ای حرف می زدیم و شیرینی می خوردیم تا نوبتش شد .. دکتر تست کرد و شوخی هایی هم کرد و براش دو تا قرص نوشت که تا چند روز دیگه نتیجه ش رو به دکتر بگه .. خیال مون کمی راحت شد چون تست کرد که درد فقط حوالی زانو هست و جاهای دیگه دردی نداره و به احتمال بسیار کشیدگی و التهاب تاندون های زانوئه .. که بعداْ تو خونه مازیار گفت همچین بیراه هم نگفته چون دیروز تو شیطونی هاشون ، هلیا رو پاش نشسته بوده و این حتماْ فشار آورده .. بالاخره اومدیم بیرون و مازیار رو لنگان لنگان بردیم اون دست خیابون و یه پراید به رانندگی یه پیرمرد اومد و ۴ تومن طی کردیم تا خونه که تمام طول راه هلیا که با من عقب نشسته بود غر می زد که تو رو خدا پیاده شیم من از بوی بدی که تو ماشینه دارم بالا میارم .. دو تا پنجره عقب رو کشیده بودیم پایین و هوا هم سرد و منم سردم شده بود و اون بنده ی خدا هم که به قول خودش عین هاپو ها هی سرش بیرون بود و جلوی بینیش رو گرفته بود و ناله می کرد که سینوس هام بیچاره م می کنند ! منم می گفتم این فکرته هلیا می دونی ؟ انسان های اولیه که چنین رفلکس هایی نداشتن !! اینها مقوله های شرطیه که تو ذهن تو بی اندازه و بی ربط بزرگ میشن .. یه بویه دیگه تازه همشم که تو ماشین باد جریان داره و از این حرفها تا تو اون ترافیک رسیدیم خونه و رفتم داروی مازیار رو گرفتم و مابقی ماجرا . این از جریان امروز .
قبل از نوشتن ادامه ی داستان متن آخرت رو باز خوندم .. چه حس غریب و تلخی و چه موضوعاتی رو مطرح کردی .. اول چشم انتظار بودن مادر بزرگ که از ترس ها و نگرانی های من بوده و هست (البته نسبت به کسانی که دوستشون دارم و برام مهم اند!) و بعد هم اون شیوه ی مردن که چقدر غم انگیزه و بعدش احساس کردم وقتی نبودی هیچ رابطه ای بنا به خصوصیات و اخلاق خاصم با خانواده ت و مخصوصاْ بهتاش و آزاده نداشتم و این هنوزه که هنوزه آزارم میده .. نمی دونم برم چی بگم ؟ چطور ببینم شون و در واقع وقتی دیدم شون از چی بگم ؟ از کلیشه ها و اداب و رسوم و انجام چنین وظایفی همیشه در رفتم از خانواده ی خودم بگیر که حیطه ی اجبار و وظیفه ست تا روابط شخصیم .. چند روز پیش بالاخره در صفحه ی فیس بوک ازاده حال و احوال پرسی کردم و دعوتم کرده یه جورایی تلویحاْ ولی خب اینکه تنهایی برم و چی بگم ؟ علایق و حرف ها و تجربه های من خیلی اخلاق گریز یا شخصی یا تئوریک اند و به درد حرف های چنین جمع هایی نمی خورن و همین باعث میشد همیشه که تنها باشم و با تنهاییم و حداقل دوستان هم فکر و هم مسلکم حال کنم ! در مورد نقش و رفتار پدر و گریه ها و بغض هات نوشتی .. تا مغز استخوانم می سوزه وقتی هر بار می خونمش و یاد برخورد عجیب پدرت باهات می افتم .. از طرفی درگیری عاطفی ای که با یاد و حضور و خاطره ی تو دارم و از طرفی هم مزه مزه کردن تأثیرات شخصیتی و روانی مخرب و ماندگار این رفتار .. سرکوب یکی از عمیق ترین و دردناک ترین حس های انسان خب مسأله ی ساده ای نیست! دوس دارم دیدمت عزیز دلم در مورد این مسایل در گذشته ها و کودکی هامون بیشتر حرف بزنیم .. کاری که در این حداقل یک سال اخیر تحت تأثیر وید با آرمان بسیار انجام دادیم و خیلی راهگشا و روشنگر و کدگشا بود برامون . که یادم بمونه برات خواهم گفت از نمونه هاش !
می خواستم امشب یه فیلم ببینم ولی به نظر می رسه دیر باشه و سهراب هم از حموم بیاد می خواد بخوابه و غر می زنه که صدای فن کامپیوتر نمیزاره بخوابم . چون صبح ها خیلی زود پا میشه و خب حق داره . منم چند صبحه که سخت و دیر پا میشم و انگیزه ای هم که نیست و کل روز هم به طور عجیبی هی خمیازه می کشم . نمی دونم به خاطر اون سرما خوردگیه آخره که دکتر نرفتم و پنهان شده یا ... ؟
متن نوشتن بدون عکس هم خسته کننده میشه .. از این به بعد سعی می کنم عکس های خودم رو اپلود کنم برات عزیزم .. اصلاْ بذار همین الان یکیشو انتخاب کنم از فتوبلاگم .
راستی کریسمست هم مبارک .. می دونی که عکسه قدیمیه و مال دی ماه پارساله خیابان قائم مقام ! فعلاْ اینها رو داشته باش خانومی نازم تا بازم تو این روزها برات بنویسم که جبران این همه کم کاریم بشه .. البته تماس های ما هم حرف هامون رو کم می کنه ولی خب هر چی هم باشه از صدای ناز تو و شیطونی های شیرین دوس داشتنیت نمیشه گذشت ... جیگر منی دیگه پدر سوختههههههههههه اه این بلاگ اسکای هم خیلی اخلاق گرائه و اصلاض با شکلک هاش حس آدم رو تخلیه نمی کنه و نشون نمیده !
بگیر پس : مااااااااااااااااااااااااااچچچچچچچچچچچچ
چقدر متن مثلث سه نفره ت رو دوست دارم .. بارها خوندمش و الان هم که تازه از دست خسته گی و سرما خلاص شدم و اومدم خونه دارم باز می خونمش ... کم کم که بیشتر خونه باشم بیشتر می نویسم .. می خونم و حرف می زنم برات گلم .. حافظه ی خوب و دقیقت جبران این بی حافظه گی منو می کنه و این خیلی خوبه .. راستش کمی حس ها و روابط تغییر کردند .. هر چند پایه های روابط قوی و مستحکمه ولی بنا به دلایلی با آرمان کمتر هستم تو این مدت و بیشتر به خودم برگشتم و نقد های جدی به دوران ۸ ساله ی با هم بودنمون دارم می کنم به خصوص این دوران یکی دو ساله ی بعد از رفتنت .. خب به نتایجی رسیدم که اینجا زیاد بازشون نمی کنم ولی کوتاه و سر بسته بدون اشاره به مصادیق بگم متوجه شدم تفاوت های اساسی ای که در شخصیت و نگرش و کیفیت و ماهیت علایق و روابط من و آرمان مثل هر دو انسان دیگری که وجود داشت نباید بر کیفیت و نحوه ی زندگی و روابطم تأثیر میگذاشت و نظر به اینکه من امتیاز و اعتبار زیادی به طرف رابطه ام میدم (روابط گذشته ام با عاصف و محسن و ... رو مرور می کنم نتایج جالب و مشابهی وجود داره ) باعث میشه طرف هم خودش رو گم کنه و متوجه نیازها و علایق و اولویت های من نشه و این منو از خودم دور می کنه بعلاوه اینکه تأثیر تحلیل ها و حضور هر کدوم از این زوج های من در طول روابط دو نفره ام با پسرها از زندگی و روابطم تأثیرات ناخواسته و غیر قابل قبولی رو بر کیفیت زندگی و روابطم گذاشت که بعد از دور شدن از اون مقطع به این نگرش انتقادی رسیدم .. این بار با سرعت بیشتری دارم فاصله می گیرم تا انتقاد درست و بهتری داشته باشم و این رو نیاز می بینم .. دارم سعی می کنم تغییرات گسترده و ریشه ای در روابطم بدم .. بهت گفتم که این کار رو از صفحاتم و ریموو کردن خیلی از دوستان بیخود قدیم انجام دادم تا در روابط واقعیم .. البته متأثر از وید بیش از ۹۰ درصد روابطم کمرنگ و محو و قطع شد که خیلی هم خوب بود ولی در این مدت چند تاش رو برگردوندم به حالت عادی .. خلاصه از این حرفها گذشته من هم عمیقاْ و بی تابانه منتظر بازگشت تو و حس و لمس دوباره ی تجربه هامون هستم .. مرور خاطراتمون و به اشتراک گذاشتن مکانها و حس ها و لذت ها و برنامه ها و تفریحات جدید ...
متن تنهاییت هم برام بسیار مایه ی خشنودی و دلگرمی و امیدواریه و اینکه این دوری با وجود خیلی از سختی ها و فشارها و گاهاْ آثار منفی باعث چنین شناخت ها و درک هایی شده باشه بسیار ارزشمنده و برای آینده مون پایه های مستحکمی رو می سازه ... مرسی و ممنون از این هوشیاری و درک سازنده ات ...
امروز یه اتفاقی افتاد کلی نگرانم کرده بود .. عصر بی حوصله تو دفتر نشسته بودم .. کاری نداشتم انجام بدم .. کمی کتاب در مورد تبلیغات می خوندم .. کمی با بچه ها حرف می زدم گاهی پای نت میومدم و از سایت پیک برتر اطلاعات شرکت ها و زمینه هایی که برای کار اون کتاب بانک اطلاعات نیاز میشد رو جمع آوری می کردم که بابک داداش مزدک زنگ زد و قرار شد با نوید و سپهر -پسر خاله آرمان- و سامان فامیل شوخ طبع و در واقع بهتره بگم بمب خنده !! ی مزدک همدیگه رو ببینیم .. از شرکت زدم بیرون که دیدم گوشیم زنگ می زنه مازیار بود .. گوشی رو برداشتم دیدم صدای هلیاست .. دوست و بهتره بگم نامزد مازیار ... آروم بهم گفت کجایی و اینکه می تونی بیای تقاطع نواب-آزادی ؟ جویای جریان شدم و نگرانیم در سویه ی مازیار تقویت و نهایتاْ تأیید شد که آره از صبح که پاش درد می کرده تا عصر لحظه به لحظه درد پاش پیشرفت کرده و کلاْ یه پاش از درد فلج شده و نمی تونه راه بره و داریم می بریمش مطب دکتر خانوادگی مون و مشکوکیم که بعد از اون بریدگی به خاطر کزاز باشه !! که برات گفته بودم با حباب لامپ اتفاق افتاده بود و ۷ تا بخیه خورده بود مچ دستش .. گفت می خوام یکی از اعضای خانواده ش هم باشن .. سریع برگشتم شرکت و زنگ زدم به مهدی و یه ۵۰ تومنی قرض کردم و راه افتادم با اتوبوس های مثلاْ تند روی بی آر تی به سمت نواب .. تو شلوغی عصر به خاطر چراغ های متعدد دیگه خط اتوبوس های تند رو هم ترافیکه و کند میره .. همش تو فکر بودم که صبح که پا شده بود گفت پام درد می کنه و من هم راهی نبود که قضیه رو جدی برداشت کنم .. بالاخره رسیدم و دویدم سمت مطب و رفتم بالا دیدم دکتر کراواتی مسنی به نام دکتر نوشاد که دکتر و دوست خانوادگی قدیمی هلیا اینا بود داره تو آشپزخونه به خاطر اورژانسی بودن قضیه پای مازیار رو چک می کنه .. خلاصه دردسرت ندم عزیز دلم گفت منتظر باشین تا نوبت تون بشه مفصل ببینمت جای نگرانی نیست .. این مرضیه که جهودا رو می گیره می کشه ! خندیدیم و اومدیم اتاق بغلی .. یه مطب کهنه ی قدیمی با چند مقاله در مورد ترک اعتیاد و تریاک ! و .. رو در و دیوارش .. نور زرد ملایم و چند مجله رو میز و چند صندلی نحیف قهوه ای و چند زن و مرد مسن در انتظار !! خلاصه پای لاغر و نحیف مازیار رو چک کردم و یه سئوالاتی پرسیدم و دیدم همش تو کف مجله ی راهنمای خرید ماشینه و رو یه ماشین آمریکایی هامر قفل کرده و میگه ارزومه یکی از اینا می داشتم و کلی ازش اطلاعات میداد .. نبودی که روابط مازیار و هلیا رو ببینی .. خنده ست .. هلیا لاغر و قد کوتاه و عینکی و مهربون و البته حساس و خندونه ! یعنی تم عصبی و حساسش بیشتر با خنده و غر زدن های عاشقونه (حداقل در رابطه با مازیار) همراهه که با مزه شون می کنه .. مازیار هم که عین چی بگم گیر داده هر وقت می بینم شون هات تر از من هی هلیا رو گیر میاره بغل می کنه می بوسه .. کلی خنده م می گیره .. تازه از هلیا شنیدم که مازیار بهش می گفته رابطه ی شیدرخ و سیاوش رو ندیدی ! تو دلم گفتم الهی .. قربون این قلوم برم .. خداییش ! حال می کنم با این قلوی نابغه ی پر انرژی مستعدم .. دست خالی کارهایی کرده و می کنه که از کمتر کسی دیدم .. (شام اماده شده بذار اینو بفرستم تا بعد از شام ادامه ی ماجرا رو برات بنویسم عزیزم )
مثل هم شدیم عزیز دلم .. درگیری های محیطی و کاری و ضرورت ها ما رو از دنیای علایق و زیبایی ها و با هم بودن مون دور کرده و این همون دردیه که در نظام نا متوازن و نا برابر سرمایه داری همه ی کارگران بهش دچار میشن .. به از خود بیگانگی ای که فرصتی برای فراغت و پرداختن به علایق و آرزوهات نمیزاره .. توی شرکت نشستم .. امروز دنبال کارهای مجوز نشریه دریان بودم .. این دو ماه کار فشرده ام هیچ نتیجه ی مفیدی نداشت و من موندم و کلی مساعده و تنها امیدم به اون کتاب دیتابیس که هنوز قرارداد بسته نشده .. فقط این روزها از نو همونطور که می دونی با نوید میرم باشگاه و بیشتر خونه و با خودم هستم و مطالعه و گاهی دیدن فیلم و به زودی شروع می کنم به از سر گرفتن زبان و البته نوشتن .. خیلی وقته نمی نویسم هم دیگه سبک نوشتاریم رو گم کردم و هم کلی حرف و ایده هام رو ! زمانی که به نوشتار در میاد متوجه تضادهاش میشم و این بهتره تا در ذهن تکرار کردنش و روایت کردنش ! .. از اینها بگذریم .. داره وقت نهار میشه .. اتاق بغلی یکی از کله گنده های اقتصادی و طبعاْ سیاسی !! نشسته و دارند از قراردادهای کلان حرف می زنند و خنده هایی که مو رو به تنم سیخ می کنه و مزخرفاتی که به خوبی از دنیای چیپ مزخرف کلیشه ای بی محتواشون خبر میده .. با جواد - دوست در ظاهر مذهبی ولی قلباْ انسان محور و خوش زبان و قابل احترامیه - نشستیم و می خندیم به کس و شعراشون ! چند روزه که میام سر کار و خبری نیست و کاری برای انجام دادن نیست و منتظر مجوز اون کتابم . اوضاع آروم به نظر می رسه جز چند ضربه و تکانه که سر فرصت برم خونه یه چیزی ازش می نویسم .
راستی به فکر تهیه کردن و گرفتن چند مدرک و تخصص هستم که شاید به دردم بخوره .. برای ۱۷ و ۱۸ بهمن ماه اولین کنفرانس بین المللی تحقیقات بازاریابی در دانشگاه شهید بهشتی برگزار میشه که مدرک معتبر دانشگاه شهید بهشتی رو بنا به ادعاشون میدن ! و اگر پولی میومد دستم دوره های مجتمع فنی رو برای تکمیل مدرک و تخصص طراحی سایت می گذروندم فکر کنم باید زود شروع کنم تا سر موعد مدارکم جور باشه . به نظرم به دردمون می خوره .
راستی یه عالمه موسیقی خوب گرفتم این مدت که دونه دونه با البومش برات معرفی می کنم .. اون سبک هایی که فکر می کنم تو هم خوشت بیاد رو بهش اشاره می کنم تو وبلاگ هایپریکولوژی ... خب دیگه تو این شرایط چیز بیشتری به ذهنم نمی رسه و برم سراغ چند تا تماس .. چقدر این بی پولی و در واقع نه بی پولی که ۱- بی نتیجه بودن تلاش ها و ۲- بر باد رفتن آرزوها و برنامه ها منو دمغ و پنچر کرده و می کنه .. ولی خب می گذره .. بله می گذره ...
ببین وقتی حالت بد باشه همه چیز ضد حال می زنه مصیبت ... یه ساعتی هست اومدم نت نیستی عزیز دلم ... هر کاری می کنم نمی تونم بگیرمت ... بوق نمی زنه .. ۱۷ دقیقه اعتبار دارم فردا شارژ می کنم می زنگم بهت عزیزم .. خسته گی روحی و کسالت جسمی و فشار کاری حسابی خسته ام کرده .. این تعطیلات اخر هفته خوب و به جاست .. یه جا این تاسوعا عاشورا به درد آدم بخوره همینجاست !! بی تاب و دلتنگتم عزیز دلم ... می بوسمت تا بعد خانومم ...