شیدوَش

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند ...

شیدوَش

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند ...

تنهایی ...


     مرررررسی عزیز دلم از متن کوتاهی که اون روز نوشتی :* منم مدتهاست برات ننوشتم و ببخشم بابت این ... اتفاقات رو در جریانش هستی و روزهام که همچنان تکرار میشن و چیز خاصی برای نوشتن نبود. جریان تگزاس که اونطور شد و الانم که تلاش برای تغییر این اوضاع! دیشب باهات تماس گرفتم ، شهرزاد اینا رفته بودن اورنج کانتی و تا امشب تنها بودم و شاید یه آرامش نسبی شد برام این تنهایی کوتاه...! بهت گفتم نشستم تا صبح ماتریکس رو دیدم!!! به دلیل تعاریفی که ازش بود کنجکاور دیدنش بودم.. یکی از اصلی ترین نکته هایی که توش تاکید شده بود بحث اعتقاد و باورها بود ، بحث اینکه هرچیزی رو اگر اعتقاد به شدنش داشته باشی خواهد شد!! همون فلسفه قدرت فکر و از طرفی باور افکاری که الهام گونه درونت ایجاد میشه و قرار گرفتن در مسیر این باورها! و خوب بیشتر ساخت و تصاویر انیمیشنی و ساخت فیلم جذاب بود تا بقیه چیزها.. بد نبود برای یکبار دیدن.. برای کار گرافیک خیلی خوب بود، تصویرسازی و ترکیب بندی تصاویر در اینگونه فیلمها خیلی کمک میکنه برای گرفتن ایده و آشنایی چشم با تصاویر مختلف.. مثل یه مجله تصویری پر از تصاویر مختلف ... صبح ساعت 7 بود شاید، خوابیدم تا ساعت 3 بعدازظهر ! یه خواب آروم و بی صدا! بعدم بیدار شدم و خونه رو تمیز کردم که کمی از تمیزی لذت ببرم و بعدم نشستم زبان خوندن که شهرزاد اینا اومدن.. الانم هنوز داشتم میخوندم که دلم خواست کمی برات بنویسم :* احساس آرامش و آزادی خیلی خوبی بود، امیدوارم زودتر روزهام مثل دیروز و امروز بشه... چقدر روال زندگی تفاوت میکنه! تلویزیون و دیدن فیلم که کلی برای تقویت زبانم مفیده و زمانی که کسی هست اصلا حوصله نشستن و دیدن ندارم! روزا که اکثرا مانا داره کارتون میبینه و از طرف دیگه هم اونقدر سر و صدا هست که اصلا حوصله ندارم بشینم و صدای تلویزیونم کنارش تحمل کنم.. تمیزی و نظم خونه.. آرامش برای درس خوندن ، موزیک گوش دادن توی فضای آروم که واقعا روحیه م رو تغییر میده ، ورزش و نرمشهایی که تو تنهایی انجام میدم ، در کل آزادی برای انجام هر کاری... کاش بشه زودتر جفتمون بهش برسیم! جدا چقدر سخته نبودش! دیشب یه زنگ به مامان زدم ، حرفها و نصیحتها ! توکل کن ، دعا بخون و .....! تکرار حرفهای همیشه و ابراز نگرانی و ناراحتی و ... برگشتم کمی به اوضاع و شرایط قبلی و ایران بودنم، فکر کردم اگر الان برگردم به اوضاع قبلیم میتونم یه روزم تحملش کنم ! دیدم لحظه ای کشش بودن دوباره رو ندارم! گیرها و حرفها و تمام مشکلات که بهتر از خودم میدونی ! بعد فکر کردم حتی الان که میگم سخته برام و شرایط خوب نیست باز هم صدها درجه بهتر از حالات قبله.. لااقل اینجا کسی نیست که به نشستن، خوابیدن، خوردن ، رفتن و اومدن آدم هم گیر بده... چقدر نوع زندگی متفاوته ! داشتم فکر میکردم نبود این نوع تجربه چقدر حیفه! و چقدر دردآوره که توی ایران سند آزادی جوونها و خصوصا دخترها در پس سند اسارتی دیگست! خصوصا که اگر به اجبار و فرار از همین اسارات و حضور خسته کننده در بین خانواده بوده باشه! راستش رو بگم سیاوش تازه دارم حرفت رو از نظر عدم تعهد و آزادی درک میکنم ، هنوز بودنمون با هم برام زیباترین لذتهاست و بزرگترین آرزو، اما ترسی که داشتی رو لمس کردم.. دوگانگی احساس! و چقدر سخته فهمیدنش ! تنها در آرزوی تجربه با هم بودنمونم، برای مدتها ، بدور از تمامی منع ها و ترسهام... کاش بشه زودتر این دوران رو تجربه کنیم! میدونم راهی جز این نیست .. دوری رو تجربه کردیم در دورترین مسافت ممکن! به واقعیتی که میخواستیم از دوری بفهمیم من رسیدم و شاید تو هم رسیدی! احساس میکنم الان زمان نزدیکیه ، نزدیکترین نوع حضور، و مدتی فارغ از همه چیز زندگی کردن کنار هم... انتظار شروعش رو میکشم، احساس میکنم شدیدا نیاز دارم بهش!  اون روز که حرف از اتوکردن شد، احساس کردم با وجود اینکه تا این حد به هم نزدیکیم اما چقدر چیزها هست که هنوز از هم نمی دونیم! چقدر مسائل هست که تنها با تجربه زندگی کنار هم شناخته میشن! احساس میکنم چه زمان طولانیی باید انتظار بکشم و فکرش چقدر آزاردهندست... چقدر همه چیز تغییر میکرد اگر توی کشوری مثل ایران نبودیم! تنها میدونم و امروز مطمئنم که " مرا از تو گزیر نیست" هر اتفاقی قبل و بدون لمس این تجربه در ارتباط با تو برام بیوفته ، مطمئنا پذیرشش خیلی سخت خواهد بود... هر چند که باز هم ...............

     زیاد نوشتم ! فکرم مشغول شد تمرکز هم ندارم برای یادآوری چیز دیگه ای ، دوباره برات خواهم نوشت عشقم، سعی میکنم که بیشتر بنویسم و نزارم اینقدر فاصله بیوفته ... دلم میخواد در انتها شعر شاملو رو برات بنویسم... می پرستمت عزیزم... فارغ از تمامی معناها و نیازها و بایدها....


دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دوستی و یگانگی
.
-
شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
که صبحگا هان
به هوای پاک
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض
.


چشمه ئی،
پروانه ئی، وگلی کوچک
از شادی
سر شارش می کند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش؛
این که بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.

چندان که بگویم
«
ـ امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.

و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.

چرا که سعادت را،
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
ایدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست

مرا از تو گزیر نیست!

شیدرخ تو...      

:*

داریم چت می کنیم ... الهام و ... دوستت دارم فرشته مهربون ... چقدر ناز شدی امروز یا همین امشب من !  

به زودی می نویسم برات عزیزم ... زل زدم و نگات می کنم ... شیطون منی ...

مثلت سه نفره


الان تلفن رو قطع کردم. چقدر دلتنگم ... یادآوری خاطراتم با تو و آرمان .. با هم بودنامون ، فیلم و کارتون دیدنها، موزیک گوش دادنها، ورق بازی، کل کلهای تو و آرمان ، سر شلم عصبانی شدنهاتون، شعر خوندنا، مشروب ، سیگار ، بیرون رفتنامون، شهرک بنفشه، پارک صادقیه، پارک طالقانی ، پارک شریعتی، مترو، توری که با هم رفتیم، پارک هفت تیر،  یاد خاطرات آرمان و بازیهامون، شیدشید بازی ، پروانه بازی ،قصه هاش.. آقا الاغه، قورباغش، اوایل هرروز صبح زنگ زدناش وقتی که داشت میرفت سر کار و من تو مترو بودم و خبر گرفتن که به مترو رسیدم یا نه؟ چقدر دلم برای آرمان تنگ شده بود و صداش رو که شنیدم بیشتر احساسش کردم...  چقدر دلتنگ بودن دوباره کنارتون شدم ... دلم میخواست الان اونجا بودم شما پیش هم بودید و مثل اون موقعها قرار بود صبح بیام پیشتون ، میومدم سر پل سوار ماشینای ونک میشدم و سر اون دوراهی به سمت شهرک پیاده میشدم ، یه ماشین تا شهرک و بعدش چهارراه مخابرات... یکم هله هوله میگرفتم و میومدم زنگ میزدم میومدی در رو باز میکردی و آروم میرفتیم تو آرمانم پشت در داخل واستاده بود و با همون لحن صدای بچگونش میگفت سلام مامانی.. بوستون میکردم مانتو و روسری رو در میاوردم و دستامو میشستم ، یکم میشستیم  حرف می زدیم، خسته که میشدیم تصمیم میگرفتیم چی کار کنیم فیلم ببینم، کارتون ببینم ، بازی کنیم و .... موقع ناهارم یه چیزی با هم درست میکردیم و مخوردیم، بعدش سفره رو جمع میکردیم و اگر گیر نمیدادید ظرفها رو میشستم یا با هم میشستیم، بعدش اگر هممون خسته بودیم یکم میخوابیدیم و تو مثل همیشه خوش خواب زودی خوابت میبرد...:* بعدم بیدار میشدیم و کلی بازی و شوخی و خنده ، بودنم تا شب کنارتون و بعدش غم اینکه باید برگردم و نمیتونم بیشتر باهاتون باشم ! مثل همیشه دیر میشد تاکسی تا شهرک و تاکسی تا سر پل عوارضی ، بودن یانبودن ماشین، خداحافظی ، بوسیدنت و برگشتن... امروز زیبایی اون روزها رو درک میکنم ! روزهایی که شاید در اون زمان عادی بودن ، هرچند با کلی شوق و ذوق میومدن و تموم میشدن! روز آخر با مجید و آرمان ، من و تو ، توی حال بعد از ظهر و نزدیک رفتنم، چقدر تو بغلت گریه کردم... آخرین خاطره و آخرین روز کنار هم بودنمون در اون خونه و بودن در اون جمع آشنا و چهارنفریمون ! چه روز قشنگی بود! باید دقیقا دو سال پیش همین زمانها بوده باشه! کاش تاریخها رو نوشته بودم...باید  تو دفتری که برات نوشتم باشه... کل صحنه هاش تو ذهنمه.. پیک کوچولوهاتون رو یادته؟ برای تو نقش چی روش بود؟ نقشهای روی پیکها رو یادم رفته ، یه آن صحنه ی سر میز ناهار اومد تو ذهنم! و حرف زدن تو، یادمه داشتی درباره یه چیزی صحبت میکردی!! صحنه ها و حرکاتت کاملا مرور میشه تو ذهنم اما جملات و موضوع تو ذهنم نیست! آهان داشتی درباره آداب و مسائل مربوط به مشروب حرف میزدی که آخرشم جملات مربوط به سلامتی رو شروع کردی گفتن که اولیشم این بود : به سلامتی خیار نه به خاطر (خ) به خاطر یارش و جملات دیگه که با آرمان مجید یکی یکی میگفتید... هی یادش بخیر ... باز هم باورم نمی شه این همه مدت ازش گذشته! خیلی بهتون نزدیکتر از اونیم که باور کنم این همه مدته ندیدمتون! شاید وقتی برای اولین بار ببینمتون تازه درک کنم که چقدر زمان طولانیی از ندیدنتون گذشته!

آخر صحبتمون هم لولیتا ...  اون حس ، صدات .... از اون موقع هنوز بغض تو گلومه... موسیقی که هنوزم دیوانم میکنه و هر زمان که دلتنگم و تو خودمم گوش میدم... یادته، دم برج میلاد بودی بهم زنگ زدی گفتی وای شیدرخی اینجا واستادم منتظرم ، دارم موزیک انییو ماریکونه گوش میدم آهنگ لولیتا رو ، دیوانم کرده، فوق العادست ... ! هنوزم لولیتا و متلو غمناکترین و در عین حال آرامشترین و لذتبخش ترین موزیکها باقی موندن ، که خاطرات رو برام مرور میکنند و در اکثر مواقع بهم آرامش میدن... منتظر اومدن و بودن دوباره کنارتونم... .... همه چیز داره مرور میشه، تمام حسها... دوستتون دارم و از این دوری خوشحالم که بهم نشون داد چقدر برام ارزشمند و ماندنی اید... آرمان وقتی ازم پرسید هنوزم همونطورییه؟ یه آن شوکه شدم ! بهش گفتم آره آدم نمی شم... اما از سوالش یه حس عجیبی بهم دست داد! بهش که فکر کردم احساس کردم هر چقدر هم تغییر کرده باشم ، اما همین که خاطرات شما مرور میشه و صدای شما رو میشنوم کاملا برمیگردم به همون دوران و همون حالات ... چه برسه که باهاتون باشم ! مطمئنم اولین بار که ببینمتون و باهاتون باشم توی یه بهت و ناباوریم ، گاهی فکر میکنم اولین بار که ببینمتون به خاطر زمان طولانی ندیدنهامون و زندگی با تصاویر و خاطرات و صداتون ممکنه احساس غریبگی و دست پاچگی از دیدن و حضور فیزیکی درونم باشه؟!! حس عجیب و لذت بخشیه کاملا یه شوکه مطمئنا ، حتی زمان اتفاقشم مطمئنم حس دیدن رویا رو خواهم داشت ، غیر قابل باوره.... چقدر انتظار رسیدنش سخت شده ! روز به روز که میگذره و میدونم یه روز کم شده برای دیدنت بی تاب تر میشم... منتظر رسیدنشم.. زیباترین و به قول تو باشکوه ترین اتفاق زندگیم خواهد بود... می پرستمت هستی بخشم...

منتظرم که برام بنویسی عزیز دلم و امیدوارم که فشارها و مشکلات هر دومون هر چه زودتر کم و کمتر بشه. خوب میدونم که مقطعی اند برات عزیزم... برای سیاوش من هیچ مشکلی پایدار نمی مونه... خوشحالم که امشب صدات رو پرانرژی و خوب شنیدم.. بی نهایت دوستت دارم غرورآفرینم...:*

شیدرخ دل نقطه ای تو... دیگه دلش داره تموم میشه...!

عذرخواهی

ببخشید شیدرخ عزیزم که این مدت طولانی نتونستم برات بنویسم .. هر چند دورادور و تلفنی جویای حالت بودم ولی خودت می دونی که نوشتن و توضیح کامل و با جزئیات اتفاقات چقدر فرق داره .. این کلاس زبان هم برام سنگین شده و دقیییییقاْ همین الان هم با مازیار و مامان دهن به دهن شدم .. فشارها از در و دیوار دارن میریزن سرم ! شاید جاذب فشار شدم ! امروز بازی کردن نقشی که ازش بیزار هم بودم فشار زیادی روم آورد از لحاظ شخصیتی ! ۵ روز هفته روزی ۴ ساعت کلاسی که یکبار هم به کتابش سر نزدم و وقتی که نمیشه به این کار لعنتی برسم و بدهی هایی که هی داره زیاد میشه بیخودی داره مثل خوره می خوره منو و آزارم میده ! ولی می دونم که موقتی و مقطعی اند !! باید بهت قول بدم که تا یه مدت مشخص جمع کنم این اوضاع مزخرف بهم ریخته رو ! الان نه انرژی و حال و وقتش رو دارم که بتونم برات بنویسم عزیزم .. به خواب پناه می برم تا اولین فرصت که برات کلی بنویسم .. این همه نوشتی برام و ... من شب زنده داری رو فراموش کردم و البته اگر هم بخوام بکنم نمیشه ! اینجا همه زود می خوابن و وقتی هم خوابیدن بهتره تو هم بخوابی وگرنه .... ! 

دوستت دارم بی همتای من ... می بوسمت و به امید دیدنت .. هر چه زودتر آرامش بخش من

باز هم زمان!!!!



آه زمان ...
 همچنان چه بی رحمانه پنهان می کنی حضور را
 و چه سخاوتمندانه به تصویر میکشی گذرت را
 و من چه بی صدا به لبخند فاتحانه ات می نگرم
 و در آینه ات مکرر میشکنم...
 مرا زخم حسرتی بود از دیر باز
 و تو به تیرگی دستانت آن را پوشاندی
 و در آن کهن سیر تکرارت به نیستی کشاندی
 پوشش ریا و پژواک تنهایی
 در گریز از سنگلاخ های طاقت فرسا
 و راه امید و فرداهای دور
 و تو باز همچنان به سیر بی وقفه ات ادامه میدهی...


اینم مدتی پیش نوشته بودم گفتم برات بزارم :* باز هم به گفته ی تو از زمان شد؟!! واقعا نمیدونم چرا؟

گفتنی ها...

چه رنگای زیبا و آرامش بخشی برام داره ...! یه آکواریم بزرگ میخوام ... برام نمادی از آرامشه.. راستی بهت گفته بودم زمانی که نوجوان بودم بهم میگفتن میخوای چی کار کنی میگفتم میخوام غواص بشم البته اون زمان میگفتم اقیانوس نورد بشم!؟ عاشق دنیای زیر آب بودم...! هنوزم دوست دارم... دلم میخواد یه گوشه ی خونم یه آکواریوم بزرگ باشه با همین رنگ با کلی ماهیهاو موجودات دریایی با رنگای مختلف...


هشت روزه که چیزی ننوشتم...! اینجا اصلا گذر روزها رو نمی فهمم! واقعا به سرعت میگذرن و بی خود نیست که میگن 10 سال زندگی تو ایران برابر با 1 سال در امریکاست! مروری بکنم اتفاقات این هفته رو ، هیچ اتفاق خاصی نیوفته در واقع  فقط کالج و انجام تکالیف و این مسائل ... تنها صحبت شنبه مون بود که به اون شکل شد با وجود اون همه بی تابی برای رسیدنش! اون شب با مارال داشتیم صحبت میکردیم در مورد تفاوت ساعتیمون و اینکه چقدر تاثیر داره در نوع ارتباط و اتفاقات! تفاوت احساسات روز و شب و اینکه این چقدر میتونه تو صحبتها تاثیر بزاره... نکته ای بود که بارها هنگام صحبتهام متوجه اون شده بودم و مارالم در دومین بار چتمون که یکبارش اونجا روز بود و اینجا شب و بار دیگرش بالعکس متوجه این تضادها شد.. شاید باید انتظار این نوع پیش آمدها رو به خاطر همه ی مسائلی که مطرح کردیم داشته باشیم و سعی کنیم از اهمیتشون کم کنیم! که در واقع هم اینطور هست و همیشه این کار رو میکنیم و شاید تنها در لحظه کمی ناخوشایند باشن... این از شنبه  یکشنبه هم که اتفاق خاصی نیوفتادو صبحش دوباره باهام تماس گرفتی و دوشنبه هم کلاس ورزش ، که خیلی بی حوصله بودم اما وقتی که رفتم روحیم تغییر کرد. سه شنبه هم که شبش دیدم برام یه ایمیل فرستادی شدید دلتنگ و غمگین و بی حوصله بودم و برای همین تحمل نکردم  و بهت پی ام دادم که مثل همیشه حضورت همه چیز رو تغییر داد و کل شبم و حس و حالم رو عوض کرد و چقدر چتمون برام قشنگ بود... چنین صحبت کردنها و چنین چتهایی همیشه پیش نمیان...:* بعد از اونم که دیشب کمی چت کردیم و چون قبلش دنبال نعلی که بهم داده بودی تو وسایلم بودم و تمام یادگارهات کنارم بود، اونها رو بهت نشون دادم و مرورشون کردم برات :* و در انتظار رسیدن روزیم که باشی و کنار هم تمام نشان های روزهای زندگیمون و خاطرات با هم بودنمون رو نگاه کنیم ، برای هم تعریف کنیم و لذت اون روزها رو دوباره تکرار کنیم...

 امروزم که از صبح تکلیفام و بعد از ظهرم کلاس .. اتفاق جذاب و جالبی هم نیوفتاد که برات تعریف کنم.. تمام وقت  کلاس به صحبت بچه ها گذشت درباره یادگارهاشون که اونقدر حواسم پرت شد ، برگه تکلیفی که باید تایپ میکردم رو فراموش کردم بدم امیدوارم  نمره ای ازم کم نکنه!!

یکم گیجم این روزها کمی فکرم مشغوله ! شایدم به خاطر نداشتن کاره که خوب از این پس بیشتر احساسش خواهم کرد چون تمام امتیازات ماههای اول تموم شد... منتظرم زودتر کلاسهای کالج تموم بشه که اقدام کنم برای رفتن... با وجود این  از طرف دیگه انگاردرون یه خلا ام  که هیچی رو احساس نمیکنم!! انگار از بالا واستادم و دارم نگاه میکنم به همه چیز! خیلی وقتا چنین حالتی رو احساس میکنم احساس میکنم  درون خودم نیستم روبروی خودمم و شاهد اتفاقات و حالات... که شاید زمان اومدنم بیشتر از هر زمان دیگه این حس رو داشتم... که البته اون موقع همراه با یه فشار و غم سنگین بود! در واقع یه شوک عظیم... اما این روزها و در این مواقع بیشتر یه حالت بی خبری، بی تفاوتی و به نوعی آرامش رو درونش داره ! چیزی احساس نمی کنم فقط شاهد گذرشونم... تنها چیز آزاردهندش اینه که به همه چیز بی تفاوت میشم و به نوعی میزنم به بازیگوشی و فرار از الزامها... اما خوب طولانی نیست زمانش .. دارم روش کار میکنم که از نوع آرامشش استفاده کنم در جهت مثبت، اینطور وقتا دوست دارم تو فضاهای آرومی مثل کتابخونه و کافی شاپ باشم که خوب اگر بتونم بیشتر برم این حالت ایجاد میشه، چون در اون فضاها به خاطر اینکه دوست دارم مشغولیتی داشته باشم میشینم و زبان یا کتاب میخونم. اما خوب متاسفانه کمی سخته که هر زمان میخوام برم به خاطر مسافت...

ای بابا یه فیلم وحشتناک داره میده و سعید داره نگاه میکنه میخوام نبینم اما هی نگاه میکنم و حواسم میره بهش ... چندش آور نیست ترسناکه ... نزدیک هالووینه و تلویزیون همش فیلم ترسناک پخش میکنه... خوب فیلمه تموم شد آخر رفتم نشستم دیدمش نصفه شبی..چندش آور نبود، میشه گفت نترسیدم اصلا ...سعید بیشتر ترسیده بود..!

راستی امروز هشتم آبانه دقیقا 1 ماه مونده تا 2 سال ندیدنت.. خیلییییه... باورت میشه که الان زمان با هم نبودنمون بیش از زمان بودنمونه! امروز به این نتیجه رسیدم و واقعا برام باور نکردنی بود! فکر کن 21 ماه کنار هم بودیم و الان 23 ماهه که ندیدمت! الان که برمیگردم و نگاه میکنم ، میبینم اون 21 ماه به اندازه سالها خاطره دارم از هر روزش و این 23 ماه کاملا کمرنگه و انگار نبوده ! انگار هیچ چیز جذاب و شادی آفرینی توش اتفاق نیوفته! همه چیز در مقابل حضور تو بی رنگه، فقط میدونم تو این محیطها بودم و فلان اتفاقات افتاده! و الانم تنها نگاه میکنم و میبینم اینجا نشستم روبروم یه آشپزخونه شلوغ ، اونطرف یه پذیرایی شلوغ و  جلوی ورودی آشپزخونه صندلی بیان با اون طرحهای بچه گانش ، سمت راست دستم نزدیک 15 تا 25 سنتی و یه لیوان چای خورده شده یه دیکشنری ، طرف چپ یه بسته دی وی دی و یه خودکار و یه برگه کاغذ و یه پوست موز ... جلومم که لپ تاپه  و زل زدم به صفحه ای که اولین بار با تو و کنار تو در فضای بهترین خاطراتم با اون حال و اون شوک بهش نگاه کردم  و حالا دارم تنها از جای خالیت مینویسم و به نوعی شده تنها سرگرمی و وسیله ی فراموشی و خالی شدنم و باز هم باید بگم ممنونم بهترینم.. !

همینجا تموم میکنم متنم رو، عزیز دلم. بازم طولانی شد... از این به بعد سعی میکنم کوتاهتر بنویسم که برای خوندنش اذیت نشی... چند وقتیه که باز از خواب گریزانم! کمی میشینم ، وبلاگ مارال رو باید بخونم ، دوباره هم فیس بوکم رو اکتیو کردم ، کمی لینکها و آهنگهایی که گذاشتی رو نگاه میکنم و گوش میدم ، بعدش سعی میکنم  بخوابم...:* مواظب سیاوش من خیلی باش.. میبوسمش کلی.. روزت بخیر عزیزم:*

بید بید بید خام (یه گاز کوچولو)