الان تلفن رو قطع کردم. چقدر دلتنگم ... یادآوری
خاطراتم با تو و آرمان .. با هم بودنامون ، فیلم و کارتون دیدنها، موزیک گوش
دادنها، ورق بازی، کل کلهای تو و
آرمان ، سر شلم عصبانی شدنهاتون، شعر خوندنا، مشروب ، سیگار ، بیرون رفتنامون،
شهرک بنفشه، پارک صادقیه، پارک طالقانی ، پارک شریعتی، مترو، توری که با هم رفتیم،
پارک هفت تیر، یاد خاطرات آرمان و
بازیهامون، شیدشید بازی ، پروانه بازی ،قصه هاش.. آقا الاغه، قورباغش، اوایل هرروز
صبح زنگ زدناش وقتی که داشت میرفت سر کار و من تو مترو بودم و خبر گرفتن که به
مترو رسیدم یا نه؟ چقدر دلم برای آرمان تنگ شده بود و صداش رو که شنیدم بیشتر
احساسش کردم... چقدر دلتنگ بودن دوباره
کنارتون شدم ... دلم میخواست الان اونجا بودم شما پیش هم بودید و مثل اون موقعها
قرار بود صبح بیام پیشتون ، میومدم سر پل سوار ماشینای ونک میشدم و سر اون دوراهی
به سمت شهرک پیاده میشدم ، یه ماشین تا شهرک و بعدش چهارراه مخابرات... یکم هله
هوله میگرفتم و میومدم زنگ میزدم میومدی در رو باز میکردی و آروم میرفتیم تو
آرمانم پشت در داخل واستاده بود و با همون لحن صدای بچگونش میگفت سلام مامانی..
بوستون میکردم مانتو و روسری رو در میاوردم و دستامو میشستم ، یکم میشستیم حرف می زدیم، خسته که میشدیم تصمیم میگرفتیم چی
کار کنیم فیلم ببینم، کارتون ببینم ، بازی کنیم و .... موقع ناهارم یه چیزی با هم
درست میکردیم و مخوردیم، بعدش سفره رو جمع میکردیم و اگر گیر نمیدادید ظرفها رو
میشستم یا با هم میشستیم، بعدش اگر هممون خسته بودیم یکم میخوابیدیم و تو مثل
همیشه خوش خواب زودی خوابت میبرد...
:* بعدم بیدار میشدیم و کلی بازی و شوخی و خنده ،
بودنم تا شب کنارتون و بعدش غم اینکه باید برگردم و نمیتونم بیشتر باهاتون باشم !
مثل همیشه دیر میشد تاکسی تا شهرک و تاکسی تا سر پل عوارضی ، بودن یانبودن ماشین،
خداحافظی ، بوسیدنت و برگشتن... امروز زیبایی اون روزها رو درک میکنم ! روزهایی که
شاید در اون زمان عادی بودن ، هرچند با کلی شوق و ذوق میومدن و تموم میشدن! روز
آخر با مجید و آرمان ، من و تو ، توی حال بعد از ظهر و نزدیک رفتنم، چقدر تو بغلت
گریه کردم...
آخرین خاطره و آخرین روز کنار هم بودنمون در اون خونه و بودن در اون جمع آشنا و
چهارنفریمون ! چه روز قشنگی بود! باید دقیقا دو سال پیش همین زمانها بوده باشه!
کاش تاریخها رو نوشته بودم...
باید تو دفتری که برات نوشتم باشه... کل صحنه هاش تو
ذهنمه.. پیک کوچولوهاتون رو یادته؟ برای تو نقش چی روش بود؟ نقشهای روی پیکها رو
یادم رفته ، یه آن صحنه ی سر میز ناهار اومد تو ذهنم! و حرف زدن تو، یادمه داشتی
درباره یه چیزی صحبت میکردی!! صحنه ها و حرکاتت کاملا مرور میشه تو ذهنم اما جملات
و موضوع تو ذهنم نیست! آهان داشتی درباره آداب و مسائل مربوط به مشروب حرف میزدی
که آخرشم جملات مربوط به سلامتی رو شروع کردی گفتن که اولیشم این بود : به سلامتی
خیار نه به خاطر (خ) به خاطر یارش و جملات دیگه که با آرمان مجید یکی یکی
میگفتید... هی یادش بخیر ... باز هم باورم نمی شه این همه مدت ازش گذشته! خیلی
بهتون نزدیکتر از اونیم که باور کنم این همه مدته ندیدمتون! شاید وقتی برای اولین
بار ببینمتون تازه درک کنم که چقدر زمان طولانیی از ندیدنتون گذشته!
آخر صحبتمون هم لولیتا ... اون حس ، صدات .... از اون موقع هنوز بغض تو گلومه... موسیقی که هنوزم
دیوانم میکنه و هر زمان که دلتنگم و تو خودمم گوش میدم... یادته، دم برج میلاد بودی
بهم زنگ زدی گفتی وای شیدرخی اینجا واستادم منتظرم ، دارم موزیک انییو ماریکونه
گوش میدم آهنگ لولیتا رو ، دیوانم کرده، فوق العادست ... ! هنوزم لولیتا و متلو
غمناکترین و در عین حال آرامشترین و لذتبخش ترین موزیکها باقی موندن ، که خاطرات رو برام مرور
میکنند و در اکثر مواقع بهم آرامش میدن... منتظر اومدن و بودن دوباره کنارتونم... .... همه چیز داره مرور میشه، تمام حسها... دوستتون
دارم و از این دوری خوشحالم که بهم نشون داد چقدر برام ارزشمند و ماندنی اید...
آرمان وقتی ازم پرسید هنوزم همونطورییه؟ یه آن شوکه شدم ! بهش گفتم آره آدم نمی
شم... اما از سوالش یه حس عجیبی بهم دست داد! بهش که فکر کردم احساس کردم هر چقدر
هم تغییر کرده باشم ، اما همین که خاطرات شما مرور میشه و صدای شما رو میشنوم
کاملا برمیگردم به همون دوران و همون حالات ... چه برسه که باهاتون باشم ! مطمئنم
اولین بار که ببینمتون و باهاتون باشم توی یه بهت و ناباوریم ، گاهی فکر میکنم اولین
بار که ببینمتون به خاطر زمان طولانی ندیدنهامون و زندگی با تصاویر و خاطرات و
صداتون ممکنه احساس غریبگی و دست پاچگی از دیدن و حضور فیزیکی درونم باشه؟!!
حس
عجیب و لذت بخشیه کاملا یه شوکه مطمئنا ، حتی زمان اتفاقشم مطمئنم حس دیدن رویا رو
خواهم داشت ، غیر قابل باوره.... چقدر انتظار رسیدنش سخت شده ! روز به روز که
میگذره و میدونم یه روز کم شده برای دیدنت بی تاب تر میشم... منتظر رسیدنشم..
زیباترین و به قول تو باشکوه ترین اتفاق زندگیم خواهد بود... می پرستمت هستی
بخشم...
منتظرم که برام بنویسی عزیز دلم و امیدوارم که فشارها و مشکلات هر دومون هر چه زودتر کم و کمتر بشه. خوب میدونم که مقطعی اند برات عزیزم... برای سیاوش من هیچ مشکلی پایدار نمی مونه... خوشحالم که امشب صدات رو پرانرژی و خوب شنیدم.. بی نهایت دوستت دارم غرورآفرینم...:*
شیدرخ دل نقطه ای تو... دیگه دلش داره تموم
میشه...!
فوت فوت فوووووووووووووووتتتتتتت ... اینارو داشته باش نقطه گل کن من تا ای کاش حدود ۶ ماه دیگه که بتونم با حضورم و با دهنم بادش کنم !
اول که با اون تلفن صبحت که ازش خواهم نوشت و الان هم تو این وقت تنگ و این موقع شب که باید راه بیفتم برم متنت رو خوندم دارم سرگیجه می گیرم ! اینقدر نزدیک حس نکرده بودم ... مرسی شیدرخ من .. مرسی عشق من ... لحظه ها رو می کشم نمی شمارم !!
کجا بری این موقع شب؟مواظب سیاوووووشم باشی...:( مرررررسی عشق من، الان احساس میکنم دلم یه کوچولو گنده شد...:* ولی کمه :( منم منتظرررم عزیز دلم شدیدا منتظر....:*:* کاش بشه 6 ماه دیگه!!!....