شیدوَش

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند ...

شیدوَش

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند ...

تنهایی ...


     مرررررسی عزیز دلم از متن کوتاهی که اون روز نوشتی :* منم مدتهاست برات ننوشتم و ببخشم بابت این ... اتفاقات رو در جریانش هستی و روزهام که همچنان تکرار میشن و چیز خاصی برای نوشتن نبود. جریان تگزاس که اونطور شد و الانم که تلاش برای تغییر این اوضاع! دیشب باهات تماس گرفتم ، شهرزاد اینا رفته بودن اورنج کانتی و تا امشب تنها بودم و شاید یه آرامش نسبی شد برام این تنهایی کوتاه...! بهت گفتم نشستم تا صبح ماتریکس رو دیدم!!! به دلیل تعاریفی که ازش بود کنجکاور دیدنش بودم.. یکی از اصلی ترین نکته هایی که توش تاکید شده بود بحث اعتقاد و باورها بود ، بحث اینکه هرچیزی رو اگر اعتقاد به شدنش داشته باشی خواهد شد!! همون فلسفه قدرت فکر و از طرفی باور افکاری که الهام گونه درونت ایجاد میشه و قرار گرفتن در مسیر این باورها! و خوب بیشتر ساخت و تصاویر انیمیشنی و ساخت فیلم جذاب بود تا بقیه چیزها.. بد نبود برای یکبار دیدن.. برای کار گرافیک خیلی خوب بود، تصویرسازی و ترکیب بندی تصاویر در اینگونه فیلمها خیلی کمک میکنه برای گرفتن ایده و آشنایی چشم با تصاویر مختلف.. مثل یه مجله تصویری پر از تصاویر مختلف ... صبح ساعت 7 بود شاید، خوابیدم تا ساعت 3 بعدازظهر ! یه خواب آروم و بی صدا! بعدم بیدار شدم و خونه رو تمیز کردم که کمی از تمیزی لذت ببرم و بعدم نشستم زبان خوندن که شهرزاد اینا اومدن.. الانم هنوز داشتم میخوندم که دلم خواست کمی برات بنویسم :* احساس آرامش و آزادی خیلی خوبی بود، امیدوارم زودتر روزهام مثل دیروز و امروز بشه... چقدر روال زندگی تفاوت میکنه! تلویزیون و دیدن فیلم که کلی برای تقویت زبانم مفیده و زمانی که کسی هست اصلا حوصله نشستن و دیدن ندارم! روزا که اکثرا مانا داره کارتون میبینه و از طرف دیگه هم اونقدر سر و صدا هست که اصلا حوصله ندارم بشینم و صدای تلویزیونم کنارش تحمل کنم.. تمیزی و نظم خونه.. آرامش برای درس خوندن ، موزیک گوش دادن توی فضای آروم که واقعا روحیه م رو تغییر میده ، ورزش و نرمشهایی که تو تنهایی انجام میدم ، در کل آزادی برای انجام هر کاری... کاش بشه زودتر جفتمون بهش برسیم! جدا چقدر سخته نبودش! دیشب یه زنگ به مامان زدم ، حرفها و نصیحتها ! توکل کن ، دعا بخون و .....! تکرار حرفهای همیشه و ابراز نگرانی و ناراحتی و ... برگشتم کمی به اوضاع و شرایط قبلی و ایران بودنم، فکر کردم اگر الان برگردم به اوضاع قبلیم میتونم یه روزم تحملش کنم ! دیدم لحظه ای کشش بودن دوباره رو ندارم! گیرها و حرفها و تمام مشکلات که بهتر از خودم میدونی ! بعد فکر کردم حتی الان که میگم سخته برام و شرایط خوب نیست باز هم صدها درجه بهتر از حالات قبله.. لااقل اینجا کسی نیست که به نشستن، خوابیدن، خوردن ، رفتن و اومدن آدم هم گیر بده... چقدر نوع زندگی متفاوته ! داشتم فکر میکردم نبود این نوع تجربه چقدر حیفه! و چقدر دردآوره که توی ایران سند آزادی جوونها و خصوصا دخترها در پس سند اسارتی دیگست! خصوصا که اگر به اجبار و فرار از همین اسارات و حضور خسته کننده در بین خانواده بوده باشه! راستش رو بگم سیاوش تازه دارم حرفت رو از نظر عدم تعهد و آزادی درک میکنم ، هنوز بودنمون با هم برام زیباترین لذتهاست و بزرگترین آرزو، اما ترسی که داشتی رو لمس کردم.. دوگانگی احساس! و چقدر سخته فهمیدنش ! تنها در آرزوی تجربه با هم بودنمونم، برای مدتها ، بدور از تمامی منع ها و ترسهام... کاش بشه زودتر این دوران رو تجربه کنیم! میدونم راهی جز این نیست .. دوری رو تجربه کردیم در دورترین مسافت ممکن! به واقعیتی که میخواستیم از دوری بفهمیم من رسیدم و شاید تو هم رسیدی! احساس میکنم الان زمان نزدیکیه ، نزدیکترین نوع حضور، و مدتی فارغ از همه چیز زندگی کردن کنار هم... انتظار شروعش رو میکشم، احساس میکنم شدیدا نیاز دارم بهش!  اون روز که حرف از اتوکردن شد، احساس کردم با وجود اینکه تا این حد به هم نزدیکیم اما چقدر چیزها هست که هنوز از هم نمی دونیم! چقدر مسائل هست که تنها با تجربه زندگی کنار هم شناخته میشن! احساس میکنم چه زمان طولانیی باید انتظار بکشم و فکرش چقدر آزاردهندست... چقدر همه چیز تغییر میکرد اگر توی کشوری مثل ایران نبودیم! تنها میدونم و امروز مطمئنم که " مرا از تو گزیر نیست" هر اتفاقی قبل و بدون لمس این تجربه در ارتباط با تو برام بیوفته ، مطمئنا پذیرشش خیلی سخت خواهد بود... هر چند که باز هم ...............

     زیاد نوشتم ! فکرم مشغول شد تمرکز هم ندارم برای یادآوری چیز دیگه ای ، دوباره برات خواهم نوشت عشقم، سعی میکنم که بیشتر بنویسم و نزارم اینقدر فاصله بیوفته ... دلم میخواد در انتها شعر شاملو رو برات بنویسم... می پرستمت عزیزم... فارغ از تمامی معناها و نیازها و بایدها....


دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دوستی و یگانگی
.
-
شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
که صبحگا هان
به هوای پاک
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض
.


چشمه ئی،
پروانه ئی، وگلی کوچک
از شادی
سر شارش می کند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش؛
این که بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.

چندان که بگویم
«
ـ امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.

و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.

چرا که سعادت را،
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
ایدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست

مرا از تو گزیر نیست!

شیدرخ تو...      

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد