سهراب هم با این شام درست کردن هاش ! حوصله ش که به نظرم از شدت وسواسش میاد در جاهایی منجر به تجربیات جدید میشه که هزینه ش رو شکم ما میده .. امشب فلافل درست کرده بود و کلی زنجبیل توش زده بود ! تازه یک سالادی درست کرده بود که کف کردم از اون همه دقت و ذوق .. به نگین می گفتم من تو تمام عمرم هم فکر نکنم پیش بیاد همچین سالادی با این دقت و وقت و حوصله درست کنم ! بگذریم .. در مورد مازیار و هلیا می گفتم .. خوشحالم .. چند باری باهاشون صحبت کردم ولی با مازیار به طور شخصی هنوز صحبت نشده قبل از اینکه وارد زندگی بشن .. خودش دوست داشت با من تبادل تجربه کنه که می خوام در یک جلسه ی شخصی باهاش این کار رو بکنم .. یه مدته می بینم هر دو تا شون حلقه میندازن .. دوس دارم تا می تونم بهشون کمک کنم ولی خب چه کمکی .. نه آدم شاد و شنگولی هستم که تو زمینه ی علایق و شادی هاشون شور و انرژی ای بدم بهشون نه پول کافی نه رابطه ای .. سبک زندگیم روز به روز منو از دیگران و روابط و نوع زندگی شون و نیازهاشون دورتر می کنه .. رویکرد انتقادی به اکثر مقوله های زندگی انسان رو از اکثریت آدمهای اطرافش دور می کنه و جاهایی خوبه و جاهایی هم ... نمی دونم . بذار ادامه ی ماجرا رو بگم .. کمی نشسته بودیم که با هلیا اومدم پایین تا تاکسی تلفنی ای که پایین منتظر بود رو بفرستیم بره و پولش رو دادیم و همون لحظه مازیار زنگ زد که برای من شیرینی بگیرین !! حال می کنی قلو رو ؟! خلاصه رفتیم یه کیلو شیرینی دانمارکی برای دکتر و نیم کیلو مخلوط برای مازیار و یه نوشیدنی گرفتیم و اومدیم مطب . خلاصه چند دقیقه ای حرف می زدیم و شیرینی می خوردیم تا نوبتش شد .. دکتر تست کرد و شوخی هایی هم کرد و براش دو تا قرص نوشت که تا چند روز دیگه نتیجه ش رو به دکتر بگه .. خیال مون کمی راحت شد چون تست کرد که درد فقط حوالی زانو هست و جاهای دیگه دردی نداره و به احتمال بسیار کشیدگی و التهاب تاندون های زانوئه .. که بعداْ تو خونه مازیار گفت همچین بیراه هم نگفته چون دیروز تو شیطونی هاشون ، هلیا رو پاش نشسته بوده و این حتماْ فشار آورده .. بالاخره اومدیم بیرون و مازیار رو لنگان لنگان بردیم اون دست خیابون و یه پراید به رانندگی یه پیرمرد اومد و ۴ تومن طی کردیم تا خونه که تمام طول راه هلیا که با من عقب نشسته بود غر می زد که تو رو خدا پیاده شیم من از بوی بدی که تو ماشینه دارم بالا میارم .. دو تا پنجره عقب رو کشیده بودیم پایین و هوا هم سرد و منم سردم شده بود و اون بنده ی خدا هم که به قول خودش عین هاپو ها هی سرش بیرون بود و جلوی بینیش رو گرفته بود و ناله می کرد که سینوس هام بیچاره م می کنند ! منم می گفتم این فکرته هلیا می دونی ؟ انسان های اولیه که چنین رفلکس هایی نداشتن !! اینها مقوله های شرطیه که تو ذهن تو بی اندازه و بی ربط بزرگ میشن .. یه بویه دیگه تازه همشم که تو ماشین باد جریان داره و از این حرفها تا تو اون ترافیک رسیدیم خونه و رفتم داروی مازیار رو گرفتم و مابقی ماجرا . این از جریان امروز .
قبل از نوشتن ادامه ی داستان متن آخرت رو باز خوندم .. چه حس غریب و تلخی و چه موضوعاتی رو مطرح کردی .. اول چشم انتظار بودن مادر بزرگ که از ترس ها و نگرانی های من بوده و هست (البته نسبت به کسانی که دوستشون دارم و برام مهم اند!) و بعد هم اون شیوه ی مردن که چقدر غم انگیزه و بعدش احساس کردم وقتی نبودی هیچ رابطه ای بنا به خصوصیات و اخلاق خاصم با خانواده ت و مخصوصاْ بهتاش و آزاده نداشتم و این هنوزه که هنوزه آزارم میده .. نمی دونم برم چی بگم ؟ چطور ببینم شون و در واقع وقتی دیدم شون از چی بگم ؟ از کلیشه ها و اداب و رسوم و انجام چنین وظایفی همیشه در رفتم از خانواده ی خودم بگیر که حیطه ی اجبار و وظیفه ست تا روابط شخصیم .. چند روز پیش بالاخره در صفحه ی فیس بوک ازاده حال و احوال پرسی کردم و دعوتم کرده یه جورایی تلویحاْ ولی خب اینکه تنهایی برم و چی بگم ؟ علایق و حرف ها و تجربه های من خیلی اخلاق گریز یا شخصی یا تئوریک اند و به درد حرف های چنین جمع هایی نمی خورن و همین باعث میشد همیشه که تنها باشم و با تنهاییم و حداقل دوستان هم فکر و هم مسلکم حال کنم ! در مورد نقش و رفتار پدر و گریه ها و بغض هات نوشتی .. تا مغز استخوانم می سوزه وقتی هر بار می خونمش و یاد برخورد عجیب پدرت باهات می افتم .. از طرفی درگیری عاطفی ای که با یاد و حضور و خاطره ی تو دارم و از طرفی هم مزه مزه کردن تأثیرات شخصیتی و روانی مخرب و ماندگار این رفتار .. سرکوب یکی از عمیق ترین و دردناک ترین حس های انسان خب مسأله ی ساده ای نیست! دوس دارم دیدمت عزیز دلم در مورد این مسایل در گذشته ها و کودکی هامون بیشتر حرف بزنیم .. کاری که در این حداقل یک سال اخیر تحت تأثیر وید با آرمان بسیار انجام دادیم و خیلی راهگشا و روشنگر و کدگشا بود برامون . که یادم بمونه برات خواهم گفت از نمونه هاش !
می خواستم امشب یه فیلم ببینم ولی به نظر می رسه دیر باشه و سهراب هم از حموم بیاد می خواد بخوابه و غر می زنه که صدای فن کامپیوتر نمیزاره بخوابم . چون صبح ها خیلی زود پا میشه و خب حق داره . منم چند صبحه که سخت و دیر پا میشم و انگیزه ای هم که نیست و کل روز هم به طور عجیبی هی خمیازه می کشم . نمی دونم به خاطر اون سرما خوردگیه آخره که دکتر نرفتم و پنهان شده یا ... ؟
متن نوشتن بدون عکس هم خسته کننده میشه .. از این به بعد سعی می کنم عکس های خودم رو اپلود کنم برات عزیزم .. اصلاْ بذار همین الان یکیشو انتخاب کنم از فتوبلاگم .
راستی کریسمست هم مبارک .. می دونی که عکسه قدیمیه و مال دی ماه پارساله خیابان قائم مقام ! فعلاْ اینها رو داشته باش خانومی نازم تا بازم تو این روزها برات بنویسم که جبران این همه کم کاریم بشه .. البته تماس های ما هم حرف هامون رو کم می کنه ولی خب هر چی هم باشه از صدای ناز تو و شیطونی های شیرین دوس داشتنیت نمیشه گذشت ... جیگر منی دیگه پدر سوختههههههههههه اه این بلاگ اسکای هم خیلی اخلاق گرائه و اصلاض با شکلک هاش حس آدم رو تخلیه نمی کنه و نشون نمیده !
بگیر پس : مااااااااااااااااااااااااااچچچچچچچچچچچچ