شطورررررره سیاوشم... اول بزار اینو بنویسم درباره
آخر متنت:* جووووووونم:* من شکلا رو نمیبینم چهره و صدات رو و حتی حرکت دستت رو و
حالات تایپت موقع نوشتن متنها همیشه جلو چشممه و کلمه به کلمه تصویر سازی میشن!
وقتی جدییه چهره جدیتو میبنم واون لحن صدات را میشنونم ، وقتی تعریف میکنی همینطور
و وقتی از احساس میگی هم همینطور پس شاید حتی نیاز به شکل نباشه... :*چقدر حس خوبی
از خوندن متنات بهم دست داد! چقدر دلتنگ بودم! مرررسی بابت حس زیبای الانم و تمام
نوشته هات:* بابت ارتباط مازیار خیلی خوشحال شدم و درباره پاشم نگران
بی خبرم
نزار از حالش... بهشم خیلی سلام برسون و تبریک بگو... قلوی بیچاره سیاوشم چرا اینقدر داره بلا میاد سرش
واقعا مازیار رو دوست دارم کاش بشه زودتر ببینمشون
:*
کلی وقته برات ننوشتم ... ببخشم عزیزم ... چند
روزیه به قدری دلتنگتم که تنها آرزوم رسیدن لحظه ی اومدنم به ایران شده! شرایط بد
اقتصادی الان توی این کشور به ظاهر جهان اول دیگه عصبی کننده شده ... انگار که
حالا حالاهام قصد تغییر نداره! گفتم در تماس امشب ، دارم همش تماس میگیرم یا میرم
ولی اونقدر کار کم شده که بحث رقابت مطرحه و به نوعی پارتی بازی که اگر کاری هم
باشه سریع افراد دیگه جاشو با آشنایان و فامیلهاشون پر میکنن! درد بدی شده
درباره اتفاقات و تصادفات ثانیه یی امتحان هم ، که باعث 3 بار رد شدنم شدن هم گفتم عزیز دلم... بگذریم اینا که همشون مسائل تکرارین.. بزار از متنت بنویسم عزیزم...:*
واقعا نمیدونم چطور توصیف کنم حسی که از متنت بهم دست داد سیاوشم! از مشغولیت فکریی که تو بدون اینکه دربارش حرفی بینمون شده باشه برام نوشته بودی!!! باورم نمیشد! اینکه تا چه اندازه میشه حسها و فکرهامون به هم نزدیک باشه! درباره همون مسئله تاثیرپذیری که گفته بودی! و امروزم تو مکالممون اشاره کوچیکی بهش کردی... راستش همه ی چیزها رو گذاشتم برای زمانی که با همیم در ارتباطشون صحبت کنیم! درباره نگاهم ، حسم، شناختم و... الانم دوست دارم بمونه برای همون زمان... فقط خوشحالم از بابت حرفها و نگاهت عزیز دلم....
بزار از حس و نگاهت به اطرافیان و ارتباط با دیگران یا آزاده اینام بگم که کاملا
درکت میکنم عزیزم، حسی کاملا مشترکیه و شاید خوب نیست اما واقعا آرامش و راحتیش برای آدم
بیشتره! روابط من هم با همه اینجا همینطوره، گریز از جمعهای خانوادگی ، از آدمهایی
که اشتراک و چیزی برای گفتن نداریم، و تمام مسائل...با همون دوستمم که گفتم پیداش
کردم ، سرد و بی تفاوت برخورد کردم ، الانم که 2 هفته اییه که هیچ تماسی نداشتیم!
حس بدی روی نحوه صحبت ، حالات و افکارش داشتم ! نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم و
برای همین فقط چند بار همون اوایل بهش زنگ زدم! تا 3 هفته پیش خوب بود، سر یکسری
از حرفهاش، یه جورایی دیگه حتی حوصله پی
ام دادنی هم بهش ندارم! مگر اینکه خودش زنگ بزنه... شاید آدم مجبور باشه تحمل کنه
خیلی ها رو و بتونه ارتباط بگیره خصوصا در اینجا و با این وضعی که من دارم! اما متاسفانه
نمیتونم! از طرفی، بحث پذیرش و اشتراک مطرحه و از طرف دیگه بحث تعهد ، که خوب وقتی
اولی نباشه گریز از دومی در قبال رابطه ای
که کششی بهش نداری ، باعث این میشه که دور بشی... تازه باز هم تو خیلی اجتماعی تر
از منی و قابلیت پذیرش آدمها و ارتباطات رو بیشتر از من داری... فکر ارتباط با
آزاده و بقیم نکن عزیزم بیام همشون ناخودآگاه شکل میگیره! بدم نیست که یه سری
بهشون بزنی، تو حرفی نداری اما اونا خودشون کم نمیارن! هر چند این تفاوت تفکر و
هدفی که هست باعث میشه که بگم نری هم راحتتری شاید :* خودت میدونی که از چه
لحاظ هایی میگم...
بازم دیروقت شده عزیز دلم احساس میکنم اصلا
تمرکز ندارم رو نوشتن ، فردا مفصل برات مینویسم با مرور دوباره متنت بازم مرسی عزیز دلم از متنهات Xxx دوستت دارم
بهترین همیشگی من... سیاوش جل وحشی بغزالم :*
به یاد تمام خاطرات قشنگمون میخوابم عزیز دلم :*